هرچه می خواهد دل تنگت بگو



باید پذیرفت گاهی اوقات به غیرت دستان نویسنده ای بر می خورد وقتی او را ناتوان از نوشتن خطاب می کنند . و چه زیباست کسی بیاید و تو را به نوشتن سوق  دهد . زنگ بزند وبخواهد که از او بنویسی . از ویژگی هایش ،حال و هوایش .،و احساسی که به او داری . اگرچه این منگنه گذاشتن را هم تایید نمی کنم اما معترفم که خواسته ی زیبایی ست . انگار کسی می خواهد که بخشی از دغدغه ی فکریت شود انقدر که از او بنویسی . تو را بخواند و دلش هزار راه نرفته را برود . 

شاید برای توی نویسنده یک توصیف است و برای او یک تجربه . تجربه ای که من هم معترف به زیبایی ان هستم . 

 


یک بار گم شدن در ثانیه ها و هزار بار گم شدم در آینه .در آینه انعکاس تصویر من نبود . من به دنبال خودم به دور اینه پرسه می زنم و او تکرار می کند تصویر زنی در تاریکی . تصویر زنی در حجمی از سکوت . 

به خود شک می کنم . انگار لبانم دوخته است . چشم هایم چطور ؟ 

افکارم چطور ؟ باورهایم کجاست ؟ 

من درون سیاه چاله ای گیر کرده ام . طناب کجاست . ؟ 

دست هایت را دراز کنی بر می خیزم . جان می گیرم.  گره ای از لبانم باز می شود . 

 

 


یه وقتایی که از همه چیز خسته میشیم . ارزو می کنیم که ای کاش  یه دنیای قشنگ تری می داشتیم

مثلا آدم های دو رو همیشه آزار دهنده هستند. همیشه فکر می کنم ادمی که با صراحت حرفش را می زند به مراتب ارزشمتد تر از ادمی ست که خود را پشت دیوار حاشا پنهان می کند . 

تجربه به من ثابت کرد که باید از ادم های دو رو فاصله بگیرم.  اینقدر فاصله بگیرم  که فقط یک تصویر از انها در ذهنم باقی بماند همراه با اندکی دلتنگی . دلتنگی را از این جهت می گویم که عامل حیات انسان هاست . عنصر احساس را که نمی شود از زندگی بشر حذف کرد . خصوصا اینکه بدانید احساس هر انسانی منحصر به فرد است آنقدر منحصر به فرد که با علم شبیه سازی هم قابل تکرار و ساخته شدن نیست.  

بعضی ادم ها هم ضعیف هستند یعنی قدرت تصمیم گیری ندارند.  حالا فکر کن ادم های ضعیف در مجاورت  ادم های دو رو قرار بگیرند . طبیعی ست نتیجه به غیراز  تخریب نیست . ماندن بین این دو نوع ادم ها یک ارتباط فرسایشی را به همراه خواهد داشت.  به خودت می آیی و می بینی حاصل عمرت به غیر از پیری نیست.  گاهی اوقات نمی شود در مقابل این ادم ها سکوت کرد . اینجاست که از یک ادم ارام و موجه، یک ادم یاغی می سازند . و در این راه سماجت می کنند . که در این سماجت قطعا منافع درونی و شخصی نقش مستقیم و تعیین کننده دارد . 

در این مواقع  فرار را برقرار ترجیح دهید . ماندن در لابه لای آشفتگی ها شجاعت نیست.  بلکه برعکس . نهایت حماقت است .و حاصل ان چیزی جز فرسودگی بیهوده نخواهد بود . 

 

 


اصطلاح" من امروز روی مود نیستم" را شنیدین ؟ 

دیروز برای من یکی از همین روز ها بود . روزهایی که میگن روی مود نیستم.   اول که چند تا خبر قد و نیم قد ناخوشایند شنیدم ،اما سعی کردم مثبت باشم و به حرکتم ادامه بدم.به هر حال هر کدام از ما در زندگی مسولیت هایی داریم و برای اهدافمون تلاش می کنیم .خبر ها حالم را گرفته بودند . اما باید به راهم ادامه می دادم   تا رسیدن به تاکسی .

از اونجایی که من اولین مسافر تاکسی بودم  ،از راننده خواستم که از یک کوچه دیگه به مقصد آخر برسه .تا من هم راحت تر به محل کارم برسم.  راننده تاکسی ادم خوش اخلاقی نبود و غر زد. شاید دنبال این بود که من پول بیشتری پیشنهاد کنم.   اما منو در نهایت به مقصد رسوند . وسط راه یک خانوم هم در کنار من نشست و چند دقیقه بعد با راننده ،سر اینکه من می خواستم یه جای دیگه برم دعواش شد و تقریبا وسط اتوبان پیاده شد . 

در حین دعوای مسافر و راننده، تلفن کاری داشتم و جواب دادم وبعد از صحبت در جیب کوچک بیرونی کیفم که روی پام بود ،گذاشتم.  مسافر کیف بزرگی داشت . بیشتر از نصف کیف مسافر هم  روی پای من بود . بعد از پیاده شدن مسافر ،راننده شروع کرد به غر زدن . چیزی نگفتم. منم هم به محل کارم رسیدم و پیاده شدم . 

قبل از اینکه وارد ساختمان بشم خواستم تلفن را از کیفم بیرون بیارم و برای هماهنگی به همکارم زنگ بزنم که دیدم .زیپ کیفم بازه .چند ثانیه قادر نبودم به چیزی فکر کنم .  گفتم ساید چشم های من یاری نکرده و خوب ندیدم . با دستم کل کیف راگشتم.  تلفن نبود.  از ناراحتی ایستادم . نه برای گوشی ،که برای شماره های توی گوشی ناراحت بودم.  تو تا سیم کارت توی گوشی بود و هر کدام مربوط به یک بخش از حیطه فعالیت من که با هم مرتبط نیستند. با همان اضطراب ناشی از اتفاق ،  وارد ساختمان محل کارم شدم . 

با تلفن دوستم به خودم زنگ زدم . بک بار ،دو بار ۷ بار ۱۰ بار . 

کسی جواب نمی داد . 

نا امید شده بودم . یک تماس خیلی مهم کاری داشتم.  باید تماس می گرفتم  . به اعتبار کارم بستگی داشت . می دونید من برای کارم خیلی ارزش قائلم. اما نه تلفن داشتم و نه شماره مورد نظر . 

  از استرس آرام و قرار نداشتم.  نمی تونستم وارد اتاق کارم بشم.  از ساختمان اومدم بیرون . تو پیاده رو قدم می زدم . هی با خودم تکرار می کردم چه خاکی تو سرم بریزم.؟  کارمو چیکار کنم . ؟ 

در نهایت نا امیدی و اضطراب برگشتم پیش  همکارم و جریان  کامل گفتم . با تلفن همکارم دوباره  به خودم زنگ زدم.  یک زنگ / دو زنگ / سه زنگ 

دیدم صدای یک خانوم از پشت خط میگه بله . 

پیش خودم فکر کردم وای گوشی رو یده حالا جواب هم میده . 

منو منکردم.  نمی دونستم چی بگم.  بالاخره  گفتم سلام خانوم . من به گوشی خودم زنگ زدم.  شما چطور تلفن منو جواب دادین.  ؟ 

گفت راستش خانوم اومدم سوار تاکسی بشم دیدم  یک گوشی افتاده کف ماشین.  

گفتم میشه گوشی رو بدید به اقای راننده 

به اقای راتنده سلام کردم و گفتم من همونی هستم که گفتم شما از کوچه ی .راننده منو شناخت .  ازش خواستم که گوشی را به محل کارم بیاره . 

نیم ساعت بعد گوشی را اورد و من اخرین لحظه قبل از اینکه اعتبارم را از دست بدم به همکارم زنگ زدم.  

همیشه ادم منظمی بودم خصوصا سر وقت و زمان . تند و تند از همکارم  بابت اینکه اخرین لحظه تماس گرفتم ،عذرخواهی کردم.  

یک ساعت از وقتم در اضطراب گذشت . 

راننده صبر کرد تا تلفنم تمام شد .با خنده گفت . خیلی شانس اوردی  که مسافر گوشی را بر نداشته.  

یادم اومد اون مسافر قبل از پیاده شدن هی شلوغ می کرد و مدام جابه جا می شد . یادم اومد که من زیپ کیفم را بستم،اما  وقتی  خواستم با تلفنم تماس بگیرم زیپ کیفم باز بود . یادم اومد وقتی اون  مسافر می خواست پیاده بشه به بهانه کیفش ،تقریبا افتاده بود روی من و من بی اختیار کیفم را محکم گرفتم و خودمو کنار کشیدم. یادم اومد که سالش را از روی کیم و خودم جمع کردم . انگار اون مسافر فرصت نکردبه طور کامل  تلفن را از کیفم بیرون بکشه و تلفن کف ماشین افتاده بود.   به هر حال من هنوز با همون گوشی خودم دارم برای شما می نویسم و نتیجه اینکه بیرون از محیط خانه ،مراقب وسایلتون باشید . این روز ها ها در کمین اند . من که از استرس مردم.  

با همون استرسی که در وجودم بود سعی کردم به کارم برسم.  در کارم احتیاج به تمرکز دارم و من اصلا تمرکز نداشتم. اما به هر حال کارم را جمع و جور کردم.  هنوز نفس راحت نکشیده بودم که  اومدم بلند بشم که مانتو گرفت به گوشه ی صندلی و پاره شد . از ناراحتی به همکارم نگاه کردم  . دیگه صدام در نمی اومد . قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم با لبخند گفت.  عزیزم انگار روی مود نیستی . رفتی خونه برای خودت اسفند دود کن.  

بالاخره رسیدم خونه . با کلید در را باز کردم موقع بستن دستم موند لای در آهنی . هم دستم درد گرفته بود . هم خسته بودم . هم مضطرب بودم.  هم از اوضاع عصبانی بودم. دیگه  دلم می خواست داد بزنم  که خودمو کنترل کردم . 

وقتی میگم یا ماجرا به دنبال منه و یا من به دنبال ماجرا یعنی این.

  یکی از اون روزهای زندگی بود که من روی مود نبودم . امیدوارم حال و روز شما بهتر از من باشه و همیشه روی مود باشین.  

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لوازم جانبی خودرو راهکارهای صنعتی گروه مطالعات اجتماعی پروین اسفند ali شابینا وب سایت خواندنی های بروز شلوار زنانه و مردانه متین نیوز اتوبار و باربری شرق محک بار ۰۹۱۲۵۳۶۶۰۶۸ وبلاگ گیم زیپ مرجع دانلود بازی و برنامه های فوق کم حجم و فشرده گنجشک با چنار